loading...

برای سیاوش ام

بازدید : 422
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 5:37

باورم نمیشه این همه روز گذشته از نبودنش

این و هیچ وقت به سیاوش نگفتم ..یعنی شهامتش و نداشتم....

همیشه دلم میخواست عشق و دوست داشتنم فراتر از جسمم باشه...

هر چند به خاطر سیاوش حاضر بودم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بیشتر از این خواسته‌ها رو نادیده بگیرم

Sometimes I think I'm not to deserve to have Love....day after day I convince more and more I'm not deserve to my desire

ساخت وتوسعه حرم هادرعراق باپول ایرانان ممنوع است.
بازدید : 373
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 10:37

خدایا

خیلی دلتنگشم

مواظبش باش لطفاً خیلی خیلی خیلی زیاد....

میدونم فرشته ات و یادت نمیره.... می‌دونم حواست بهش هست

خدایا من اشتباه کردم....راهی واسه جبران نذاشته واسم....واسه همین دارم هر شب به تو التماس میکنم که هواش و داشته باشی...

خدایا دیشب یادت بود ماچ ماچش کنی؟

خدایا کمکم کن قوی بشم.... سیاوش دختر ضعیف دوست نداره....

خدایا مواظب آرامش سیاوش ام باش

تو که همه چی و می‌دونی....

مواظبش باش لطفاً

ممنون ام خدایا

دعای نور برای پیشگیری و شفای تب
بازدید : 455
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 10:37

خدایا زیاد مزاحمت نمیشم

فقط مواظبش باش....بهش آرامش بده....

نذار اون رنجی که من تحمل میکنم و اونم بکشه....درد و رنجش و بده به من....

خدایا مواظبش باش خیلی

به لحظه‌هاش شادی بده.... خدایا.... مواظب سلامتیش باش

خدایا مواظب خانواده اش مخصوصاً مامان بابا باش....

خدایا شنیدم مامان کمرش درد گرفته.... لطفاً زود خوبش کن خواهش میکنم...

ممنون ام خدایا که مواظب سیاوش هستی...

خدایا امشب تو خواب ببوسش لطفاً.... میشه؟ممنون ام خدایا

دعای نور برای پیشگیری و شفای تب
بازدید : 413
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 15:38

سیاوش پست جدید گذاشته...یهو دلم ریخت تو دهنم....

نمیدونم چی گذاشته....امروز روز تعطیلش بود...کلی به فالورر‌هاش هم زیاد شده....

خدایا خدایا حالش خوب باشه...

خدایا تنهاست می‌دونم... کمکش کن....

کمک کن بتونه شاد باشه....خدایا مواظب حال اش باش....التماس می‌کنم.... خواهش میکنم....مواظبش باش....

سالگرد ازدواج مون بود.... کمکش کن.... خدایا نذار تو دلش تلخی و ناراحتی و غم باشه

خدایا بهش شادی و لبخند و سلامتی بده فقط

خواهش میکنم خدایا....

نیاز به ذخیره همه گروه‌های خونی در دزفول نیاز به ذخیره همه گروه‌های خونی در دزفول دزفول- ایرنا- معاو
بازدید : 386
يکشنبه 24 آبان 1399 زمان : 22:37

میخواستم بیام اینجا بنویسم ....از موجودیتم....از خطاها اشتباهات خوبی‌ها و بودن‌هام هر چند اشتباه....هر چند اشتباه....هر چند اشتباه....که فقط اشارتی از سمت سیاوش کافی بود....برای شکل دادن به اون همه حجم از سرگردانی....که چقدر قدرتمند بود توی زندگیم....که چقدر قدرتمند هست توی زندگیم.... نیرویی این‌قدر عظیم که به ثانیه‌‌‌ای می‌تونه من و بی خدا یا خداپرست بکنه....

میخواستم اینا رو بنویسیم....

ولی....

اینقدر دلتنگشم...که نگه داشتن بغض ام سخت ترین کار دنیاست.... دلتنگشم... دلتنگشم... دلتنگشم...

باید یه چمدون دیگه آماده کنم....خیلی چیزا بذارم توش...من بدون سیاوش عمر طولانی نخواهم داشت....باید برم...تا دوریم براشون راحت تر باشه...

ایندفعه راه سفرم طولانی تره...آذوقه‌ی بیشتری نیاز دارم...جایی که دست هیچکس بهم نرسه....فقط باید فکر چمدونم باشم....

خدایا...میشه خواهش کنم خشم و از سیاوش دور کنی؟

خدایا مواظب سیاوش باش لطفاً.... بهش شادی و آرامش و سلامتی هدیه بده....خدایا مواظب مامان بابا هم باش

ع ش ق ِ من ...
بازدید : 394
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 7:37

خوابم برد....دارم پریود میشم و دردها هی میاد سراغم و ول می‌کنه... بابا ولی هر شب قرص ام و میاره....خودم هم می‌دونم بدون قرص توان خوابیدن ندارم.... می‌پذیرم...

هفته‌ی گذشته سالگرد ازدواج مون بود...ازدواجی که 222 روزش رو نبود....

من اشتباه کردم.... ولی به ازدواج مون متعهد بودم....این و که خودم میدونم....من اشتباه کردم...ولی از دو ماه قبل از ازدواج خیلی چیزا رو تغییر دادم...

به هر حال دیگه نیست.... براش مهم نیستم....و دیگه هم بهم فکر نمیکنه و ازم متنفره...هر وقت ازش می‌پرسیدم چقدر دوسم داری.... میگفت تااااا نداره...

من قبل از اینکه حتی برم 6 سال تنهایی زندگی کنم....زیاد وبلاگ می‌نوشتم... سال‌های 87-88-89-91-92-93 ....خیلی سال‌های قبل ... می‌نوشتم چون نوشتن تراپی بود برام....بعد با یه تعداد آدم هم آشنا شده بودم... تجربه‌های همدیگه رو میخوندیم...یه قانون هم داشت هیچ بلاگر‌ی شبیه وبلاگش نیست...پس طی قانون نانوشته فقط می‌نوشتم برای خودم....توی این 6 سال اولا شاید روزی 12 ساعت کار می‌کردم...و تنها زندگی کردن خیلی کارهای دیگه هم داشت.. آشپزی... کار‌های شخصی... کار‌های خونه و ....که دیگه وقتی واسه نوشتن نمی‌ذاشت... در واقع خودم و با کار مشغول کردم....بعد هم که سیاوش اومد تو زندگیم و وقت آزادم با اون بودم...تو بگو روزی یه ساعت حتی...حتی وقتی این اواخر روزی 14 ساعت کار می‌کردم...

حالا سیاوش میتونه این حرف و قبول نکنه... ولی روزی 14 ساعت کارم و که نمیتونه کتمان کنه

امروز اتفاقی یه وبلاگ خوندم...از نوع دیالوگ‌هاش شاید بتونم حال روحیش و بفهمم...منم مرتب خدا رو شاهد می‌گیرم واسه حالم و اینکه کمکم کنه....

ولی خوب که فکر میکنم میبینم تهش چی؟ خدا برای چی باید ناله و گریه‌ها و حال بدی‌های من و نگاه کنه و شاهد باشه؟که چی بشه؟مگه این همه آدم که دارن این چیزا رو به خدا میگن از جمله خودم... اتفاقی افتاد؟ جهان جهان اختیاره...من اشتباه کردم...اونم تصمیم گرفت ولم کنه بره...تمام....خدا هم بخواد....تا خودش نخواد هیچ کاری نمیشه کرد....پس دیگه نه چیزی می‌خوام ازش...نه شاهدش میگیرم واسه حالم....

باید خودم خودمو جمع کنم...باید بفهمم آدمی‌که می‌گفت دوست داشتنم تاااااا نداره و من فکر می‌کردم یعنی عشقش مثل بابامه....می‌تونه با خطای من نظرش عوض بشه و دیگه من و نخواد... دیگه دوست داشتن‌هاش که تاااااا نداشت تبدیل بشه به تنفر و منم هیچ کاری نتونم بکنم و بدون من آرامش داشته باشه....و حتی از دست خدا هم کاری بر نیاد

حالا طرف بعد از 4 سال هنوز همین نقطه‌‌‌ای هست که من الان ایستادم...ولی چه فایده....نه میتونه اون طرفش و بپذیره....نه میتونه از دعاهاش توی اوج ناراحتی که من میتونم بفهمم دست بکشه....میفهممش

حداقل من میتونم دیگه از خدا هم به جز آرامش سیاوش چیزی نخوام... حداقل دیگه به خدا گله نکنم.... اشکام و خود زنی‌هام و پیشش نبرم...شوهر من با وجود تمام التماس و دعاها و. گریه‌هام مریض شدن‌هام....به خاطر اشتباهاتی که انجام دادم رفت....همین

من چی میشم حالا؟,8 ماه گذشته..حال روحیم خوب نشده...خودم هم میشناسم...خوب هم نمیشه....فقط قرص میخورم که کنترل کنم.... خوب بعد چیکار کنم؟ تمام کارهایی که باید انجام بدم و دونه دونه انجام بدم...و بعد از بهتر شدن حال و انجام کارهام...یه چمدون دیگه منتظرم ه....با این تفاوت که دیگه ترس مردنی هم در من نیست....

پ ن: می‌دونم چند نفر اینجا رو میخونند و گاهی لطف می‌کنند و نظر میذارن.... تشکر می‌کنم و باید بگم اینجا من فقط می‌نویسم که. حال خودم و بتونم گاهی آنالیز کنم و این برای آروم کردن و تراپی خودمه.به همین دلیله که هیچ کدوم از کامنت‌ها نمایش داده نمیشه و هیچ پاسخی هم نخواهم داد ....چون هدفم این نیست....ولی در هر صورت ممنون که وقت گذاشتید و ببخشید که به دلایلی هیچ وقت پاسخگو‌ی نظری نخواهم بود.موفق باشید.

خدایا.. مواظب سیاوش و خانواده اش باش.... خدایا به سیاوش آرامش و شادی و سلامتی هدیه کن.

خدایا لطفاً خیلی خیلی مواظب اش باش.ممنون

توسل به ارواح طیبین
بازدید : 385
سه شنبه 19 آبان 1399 زمان : 4:38

دو روز دارم روزی 12 ساعت کار میکنم...5 ساعت می‌خوابم به زور....و کلی کار انجام نداده دارم

احساس میکنم خیلی عقبم

و اینکه دلشوره دارم از سر شب...نگران سیاوش ام...

خدایا میشه خیلی خیلی مواظب ش باشی؟ممنون ام خدایا...

مواظب سلامتی و آرامش ش باش

مواظب مامان بابا و خانواده‌اش هم باش لطفاً خدایا....

خدایا دیگه رفت؟یعنی یکم هم دلش برام تنگ نمیشه؟

خدایا مواظب من ام باش...بهترین خودم و می‌سازم....

این‌بار تنهای تنها فقط من و تو....نه عشق ...نه خواهر برادر...نه حتی پدر مادر....

راستی خدایا خودت می‌بینی خونه باباینا نمیتونم گریه کنم حتی...و دلیل اینکه سرم شلوغ کردم باز با کار فقط همینه... کمکم کن....

ممنون بابت همه‌ی نعمت‌هات خدایا

ممنون که مواظب امی...ممنون که بهم قدرت تغییر و یادگیری دادی...ممنون ام خدایا...

خدایا تا حالا کسی بهت گفته مواظب خودت باش؟

من که همش می‌خوام مواظب سیاوش باشی و همش ازت درخواست‌های جور وا جور دارم.... می‌خوام تو هم حالت خوب باشه...

امیدوارم 10 روز دیگه کارای شرکت تموم سه...برم سراغ کارای بعدیم

56 حالا که دیگه تصمیم گرفتم ازدواج کنم تو مهربون شدی
بازدید : 394
سه شنبه 19 آبان 1399 زمان : 4:38

اینقدر سیاوش و بزرگ و بخشنده و قوی می‌دیدم که فکر نمی‌کردم هیچی اذیتش کنه

فکر میکردم بخشنده ترین انسان روی زمینه....

خودش دلتنگی‌هام و می‌دید.... گریه‌ها و ناراحتی و عذاب کشیدن‌های دوریم و میدید.... همیشه بهش میگفتم مدیونی واسه این حال و روزا.... حتی یه بار تو اوج دلتنگی‌هام گفتم نمی‌بخشمت...

چقدر ناراحت اش کردم با اون حرفم.... خدایا خودت من و ببخش....

من میمردم واسه اینکه شبا از هزاران کیلومتر اون ورتر بخوابونم....من میمردم واسه صداش که آرامش بخش ترین صدای زندگیم بود....من میمیردم واسه لبخند شیرینش....من میمردم واسه بغلش که امن ترین جای دنیا بود واسم و هنوزم هست....من میمردم واسه شبایی که بهونه می‌گرفتم و خودم و لوس می‌کردم براش و می‌گفتم باهام بیشتر حرف بزن.... می‌خوام باهات حرف بزنم و اونم با خستگی و غر میگفت عزیزم تو همین الان هم خوابی و فردا هیچی از حرفامون و یادت نمیاد حتی...ولی اینقدر میموند تا بیهوش بشم....من میمردم واسه بازوهای خوش فرمش که وقتی توش گم میشدم بهشت زندگیم بود....من میمردم واسه قربون صدقه‌هاش که لوسم​​​ می‌کرد و بعد کلی ذوق می‌کرد از لوس بازی‌هام...من میمردم واسه وقتایی که بهش می‌گفتم بوس بوسیم کن و چشام جلوی دوربین موبایل میبستم.... من میمردم واسش و یکی از ترس‌های زندگیم سلامتیش بود....من میمردم براش... ولی بدترین درد و بهش زدم...

من با ارزش ترین موهبت خدا رو داشتم ولی نمی‌دیدم ش

خدایا تو که دلتنگیم و می‌بینی....دیگه دعا نمیکنم بهم برش گردونی.....فقط ازت می‌خوام حالش خوب باشه....هر بلایی می‌خوای سر من بیار...فقط حال سیاوش باشه لطفاً....

خدایا یه چیز دیگه هم آروم بگم....درد دوریش کشنده است... نجاتم بده خودت....

56 حالا که دیگه تصمیم گرفتم ازدواج کنم تو مهربون شدی
بازدید : 389
سه شنبه 19 آبان 1399 زمان : 4:38

توی 24 ساعت گذشته 5 ساعت خوابیدم

الان هم اصلا خوابم نمیاد.. مشغول کار بودم. دیشب ساعت 5 صبح توی سیستم شرکت فایل آپلود کردم....

الان باید یه گزارش پدر مادر دار آماده کنم

دلتنگ سیاوش ام.... واسه استراحت یکی دو ساعت وقت گذاشتم روی ادیت... نتیجه برای خودم آرامش بخش بود... ولی حسرت توی دلش بودنم و عمیق تر کرد...

خونه باباینا نمیشه گریه کرد...کم حرف میشم کلا....حالا خیلی هم اهل صحبت کردن نیستم و خودشون هم میدونند...

همه چی تو فکر آدماست....دو سال پیش که اومده بودم اینجا چقدر ذهنم این بود که باید پول در بیارم....

حالا اما مثل یه تیکه گوشت چیزی برام مهم نیست...

خدایا یعنی واقعا رفت؟ ولم کرد؟

خدایا مواظبش باش لطفاً بهش آرامش و شادی و سلامتی بده

خدایا مواظب مامان بابا و خانواده اش باش

خدایا دلم واسه بغلش خیلی تنگ شده....

خدایا یعنی من و یادش رفت؟

خدایا مگه اون بهترین نبود؟هم تو میدونی هم من که سیاوش بهترین بود...

خدایا پس چرا؟

56 حالا که دیگه تصمیم گرفتم ازدواج کنم تو مهربون شدی
بازدید : 356
سه شنبه 12 آبان 1399 زمان : 10:42

خیلی دلتنگ سیاوش ام

دلم لک میزنه برای حضورش

این جمله آخر و که می‌نویسم یه گوله اشک از کنار چشمم سر می‌خوره میاد پایین...

من به شدت به وجودش وابسته و نیازمندم و نبودش برام نابود کننده است...

خدایا مواظب سیاوش ام باش بهش آرامش و سلامتی و شادی بده...

خدایا مواظب مامان بابا هم باش لطفاً

30 مورد برجسته از زندگی و شخصیت آلبرت انیشتن

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی