هیچ چیز کاملاً خوب نمیشه هرگز
و هیچ بدی همیشه از بین نمیره... همه چیز به صورت موازی در جریانه...
مشکل پریدنهای زیاد از خواب و سر درد اضافه شده...راه حل من قرص شده....سعی میکنم دیگه راجع به سیاوش با بچهها حرف نزنم...چون کلمهای حتی غرق در اشکم میکنه...
به جاش به شدت شروع کردم زبان خوندن... یادگیری زبان سوم سخت تره...ولی ازش لذت میبرم...
اینجا با بچهها حرفم میشه... دیشب بهم گفتن باید دکتر رفتنهام و شروع کنم...چون بی خوابیهام اذیتم میکنه... گفتم قرص میخورم... گفت اگه نری به بابایی میگم...گفت چند سال دیگه روانی میشی...گفتم من اگه همین الان بمیرم برام مهم نیست
اولین بار بود به عنوان خواهر بزرگتر همچنین چیزی گفتم
گفت باورم نمیشه همچنین حرفی و زدی...همه چی ساکت شد...رفتم تو اتاق...
راستش فکر میکنم برم خونه بابایی اینا یه مدت... قشنگ مثل آدمایی هم که هیچ جا خونشون نیست... میدونم اونجا هم هزار تا داستان دارم...ولی خوب... اینجا هم راحت نیستم... اذیتشون میکنم...اونا ۶ساله به دوتایی زندگی کردن عادت کردن...
به جاش زبان میخونم زبان میخونم زبان...
خدایا مواظب سیاوش و خانواده اش باش
بهش آرامش بده
من تا آخرین لحظه فکر میکردم برمیگرده...ولی دیگه نیست.. دیگه نمیخواد برگرده...خودش میدونست چقدر محتاج بغلش ام...وای خوب...
باید برم زبان بخونم...
خدایا کمکم کن توی برنامههام مستمر باشم...