loading...

برای سیاوش ام

بازدید : 323
سه شنبه 21 مهر 1399 زمان : 3:38

چند وقته یه خوابی و هی میبینم...خواب میبینم توی یه جاهایی که آشنا هم نیستن دارم دنبال سیاوش میگردم...تو کوچه‌ها...خیابون‌ها...آدم نمی‌بینم اصلا ...فقط من توی یه مکانهایی هستم که نامشخصه و دنبال سیاوش میگردم...

دیشب هم همین خواب و دیدم...

امروز رفتم توی سایت و چک کردم که بسته سیاوش کجاست...از امارات ترانزیت شده و احتمالا فردا میرسه اونجا...حالا اینکه فردا میرسه اونجا یا اول می‌ره پایتخت و نمی‌دونم...چون سیاوش می‌ره سر کار...و احتمال اینکه توی اون زمان سیاوش خونه نباشه زیاده...فردا باید زنگ بزنم دفترشون تا هم شماره اونها رو بگیرم و به سیاوش بدم هم بهش بگم مراقبت کنه چون مطمئنم بعد از من هم بسته باز شده..و اصلا از اوضاع بهداشتیش توی این کرونا مطمئن نیستم...

از وقتی که متوجه شدم بسته ترانزیت شده و می‌دونم به زودی میرسه دستش... استرس ام بیشتر شده و حتی میترسم به سیاوش تکس بدم...

من سیاوش و به بالاترین موجودیت دنیاش یعنی نفس‌های مامان قسم دادم...و میدونم اگه امکانی برای برگشتمون به هم باشه سیاوش انجام میده...و با تمام ذرات وجودم به خدا التماس میکنم که کمکمون کنه سیاوش بتونه من و ببخشه...

تنها امیدم برای بخشش سیاوش نفس‌های مامان ه

خدایا تو شاهد اشک‌ها و تلاش‌هامی... کمکم کن...

خدایا بهم فرصت بخشش سیاوش و بده...

خدایا مواظب سیاوش ام باش.. خدایا خودت میدونی چقدر دلتنگشم...نجاتم بده از این جهنم بی سیاوش بودن...نجاتم بده... از سر تقصیراتم بگذر و مرد من و بهم برگردون خدایا...

20مهرماه، روز بزرگداشت حافظ
بازدید : 520
دوشنبه 20 مهر 1399 زمان : 6:38

یه مدتیه که موهام ریزش شدید و عجیبی پیدا کرده...میدونستم استرس ام زیاد شده و از حالت تهوع‌هام متوجه بودم...ولی فکر می‌کردم زود خوب بشه...امروز بچه‌ها بهم گیر دادن که تو از وقتی بسته رو فرستادی اینجور موهات می‌ریزه...

راستش خودم هم میدونم...ولی چاره‌‌‌ای ندارم....این موضوع دیگه چیزی نیست که بتونم کنترلی روش داشته باشم...تنها کاری که میتونم بکنم مدیتیشن... ورزش...زبان...فایل روانشناسی و کارهای اکستنشن ام هست...

امروز اولین کلیپ تبلیغاتی اکستنشن ام و زدم...ازش راضی بودم...ولی طرح لوگوم خوب نشد باید بیشتر کار کنم روش...

کاش سیاوش ام بود میدید...

دلتنگشم خیلی ....

خدایا مواظبش باش

خدایا مواظب مامان بابا هم باش...بهشون سلامتی و شادی بده

به راه سیل، بنیان کرده‌ام کاشانه ی خود را
بازدید : 302
يکشنبه 19 مهر 1399 زمان : 2:37

خدایا آمرزش سیاوش و خودت رو شامل حالم بکن

خدایا نمی‌دونم چجوری...ولی دلم میخواد الان بغل مامان بودم و یه دل سیر گریه می‌کردم...خدایا آغوش مامان و واسم باز کن...

خدایا مواظب سیاوش ام باش... بهش آرامش و شادی و سلامتی و دل خوش هدیه کن...

خدایا مواظب سامان و سیامک و آوینا و مامانش و همه‌ی خانواده‌ی سیاوش باش...

خدایا بهم توان خوب موندن و صادق بودن و ذهن پاک داشتن و بده...خدایا بابت همه‌ی نعمت‌هایی که بهم دادی بابت قدرت یادگیری و تغییری که بهم دادی ازت سپاسگزارم

خدایا من و مورد آمرزش سیاوش قرار بده

اونقدر دلتنگشم که حاضرم باقی عمرم و بدم فقط بتونم یه بار دیگه ببینمش..

خدایا سیاوش و بهم برگردون بذار برای زخم‌های هم مرحم بشیم...

خدایا تو حال من و میبینی... من و از درگاهت ناامید نکن...ببخشم خدایا...به سیاوش توانایی بخشش ام و بده.... سیاوش مرد قویه...کمکش کن... کمکم کن سیاوش بتونه من و ببخشه....خدایا زخم‌هام دیدی....نجاتمون بده از این جهنم...

حال من همون کودک سه ساله است که سیاوش قول داد دستش و رها نمیکنه...و به خاطر اشتباهم الان سیاوش دستم و رها کرده...خدایا التماس میکنم سیاوش ام و برگردون بهم....

دیپلم نظام قدیم ۲
بازدید : 319
يکشنبه 19 مهر 1399 زمان : 2:37

روز خوبی نبود

جمعه بود و مرتب نگام به ساعت بود که کی کار سیاوش تموم میشه...

امروز دلم برای خودم خیلی سوخت...ولی نذاشتم مرثیه‌هام طولانی بشه...

من توی یه خانواده مریض دنیا اومدم...بعد وقتی برادرم...کسی که از بچگی اوضاع و احوال پدر مادر و خونه و ما رو دیده... این حرف و زد... دیگه من از سیاوش که تا همین چند وقت پیش از تمام مسائل خانواده‌ ام بی اطلاع بود چه توقعی دارم؟

تنها کاری که کردم این بود که حال مثبت ذهنم و زنده کنم...تلاش خودم و کردم...زبان ام و خوندم...برای کار اکستنشن ام یه طرح لوگو زدم...و یکم هم روی اینکه همه‌ی آدم‌ها از پدر مادر تا خواهر برادرم و خودم و ببخشم کار کردم...و انگیزه ام برای ساختن قوی تر شد...

دیپلم نظام قدیم ۲

بازدید : 185
شنبه 18 مهر 1399 زمان : 18:38

امروز فرداد یه جمله گفت که فقط ساکت شدم...من یه زمانی به دلیل یه باورهایی حاضر بودم برای خانواده ام خیلی کارها انجام بدم و دادم....خیلی کارها برای حس ترحمی‌که ازشون می‌گرفتم... کارهایی که بد بودن خیلی...فقط واسه اینکه احساس میکردم هیچکی و به جز من ندارن...خودم و ندیدم...اصلا فکر نمی‌کردم که منم حقی داشته باشم...حق آدم بودن...حق خوشبخت بودن...حق عاشقی کردن...دو سال پیش که برگشته بودم خونه...دیده بودم اوضاع خواهر برادرم خوب نیست...فرانک افسرده شده بود...فرداد هم حرفی که بهم زده بود این بود که هیچکی به ما اهمیت نمیده...با مامانم هم که صحبت کردم خیلی راحت بهم گفت من ندارم که کمکشون کنم... پیش خودم گفتم عیب نداره من تلاش میکنم... می‌جنگم...به خاطر اونا...برگشتم به اون جزیره لعنتی و فقط میخواستم کاری کنم که از اون وضع در بیان...که اون حس‌هایی که من تجربه کردم و اینا تجربه نکنند...به سیاوش نگفتم به هزار دلیل که اشتباه بود ... راه اشتباه رفتم چون خیلی جاهای شخصیتی خودم هم نقص داشت...منم پر از نقص و کمبود و نیاز بودم...

فکر میکردم دارم واسه خانواده ام میکنم...منی که تجربه‌ی روی دست بلند کردن جنازه خواهرم و داشتم... خوشحالی شون لبخندشون آسایش شون...واسم نعمتی بود که از کسی انتظار نداشتم بفهمه...که ای کاش فقط به مرد خودم میگفتم این حس‌ها م و.....

وقتی برگشتم اینجا میدونستم به خاطر کارهایی که انجام دادم حرفایی می‌شنوم که واسم سنگینه...ولی گفتم می‌خوام سالم زندگی کنم دیگه...می‌خوام دورم انسان‌های درست باشن...

ولی امروز با این حرف فرداد فهمیدم اشتباه کردم... خیلی هم اشتباه کردم...من نزدیک دو سال از بهترین سال‌های زندگیم و گذاشتم کنار اونم سنی که همه‌ی هم سن و سال‌هام داشتن دانشگاه شون تموم میکردن... دانشگاه ام نتونستم تمام کنم...فقط به خاطر مسائلی که بود..مادرم بی‌توجه بود و من باید توی اون اوضاع حواسم می‌بود...پشیمون نیستم....ولی اگه زمان برمیگشت...دیگه اون کارها رو انجام نمی‌دادم... وظیفه اش روی دوش من بود...چون میخواستم جای خالی مادر و برای خواهر برادرم کوچیکم پر کنم...اون موقع فکر میکردم هیچ چاره‌‌‌ای هم جز این ندارم...

راه اشتباه رفتم چون پیش خودم میگفتم مجبورم...به شوهرم بد کردم...چون میخواستم جایی و از زندگی خواهر برادرم پر کنم که وظیفه من نبود...رنجی و به سیاوش تحمیل کردم تا جای خالی پدر مادرم و توی زندگی خواهر برادرم پر کنم....

و اینقدر نادون بودم حتی فکر نمی‌کردم من هیچ حقی داشته باشم...و اصلا به خودم اجازه نمی‌دادم خواسته‌هام و بگم....

امروز ولی فرداد با این جمله اش تیر خلاص و بهم زد...تمام...

پ ن : دیگه واسه خانواده ام کاری و از روی ترحم انجام نمیدم...تا همین جا هم بیشتر از باید‌های قوانین زمین و فرازمینی انجام دادم

پ ن ۲ : تمام این متن و با گریه نوشتم

پ ن ۳: و تنها کاری که باید برای آرامش خودم توی ذهنم بکنم بخشش دیگرانه

و من بی تو چگونه نگیرد دلم
بازدید : 288
شنبه 18 مهر 1399 زمان : 18:38

امروز فرداد یه جمله گفت که فقط ساکت شدم...من یه زمانی به دلیل یه باورهایی حاضر بودم برای خانواده ام خیلی کارها انجام بدم و دادم....خیلی کارها برای حس ترحمی‌که ازشون می‌گرفتم... کارهایی که بد بودن خیلی...فقط واسه اینکه احساس میکردم هیچکی و به جز من ندارن...خودم و ندیدم...اصلا فکر نمی‌کردم که منم حقی داشته باشم...حق آدم بودن...حق خوشبخت بودن...حق عاشقی کردن...دو سال پیش که برگشته بودم خونه...دیده بودم اوضاع خواهر برادرم خوب نیست...فرانک افسرده شده بود...فرداد هم حرفی که بهم زده بود این بود که هیچکی به ما اهمیت نمیده...با مامانم هم که صحبت کردم خیلی راحت بهم گفت من ندارم که کمکشون کنم... پیش خودم گفتم عیب نداره من تلاش میکنم... می‌جنگم...به خاطر اونا...برگشتم به اون جزیره لعنتی و فقط میخواستم کاری کنم که از اون وضع در بیان...که اون حس‌هایی که من تجربه کردم و اینا تجربه نکنند...به سیاوش نگفتم به هزار دلیل که اشتباه بود ... راه اشتباه رفتم چون خیلی جاهای شخصیتی خودم هم نقص داشت...منم پر از نقص و کمبود و نیاز بودم...

فکر میکردم دارم واسه خانواده ام میکنم...منی که تجربه‌ی روی دست بلند کردن جنازه خواهرم و داشتم... خوشحالی شون لبخندشون آسایش شون...واسم نعمتی بود که از کسی انتظار نداشتم بفهمه...که ای کاش فقط به مرد خودم میگفتم این حس‌ها م و.....

وقتی برگشتم اینجا میدونستم به خاطر کارهایی که انجام دادم حرفایی می‌شنوم که واسم سنگینه...ولی گفتم می‌خوام سالم زندگی کنم دیگه...می‌خوام دورم انسان‌های درست باشن...

ولی امروز با این حرف فرداد فهمیدم اشتباه کردم... خیلی. هم اشتباه کردم...من نزدیک دو سال از بهترین سال‌های زندگیم و گذاشتم کنار اونم سنی که همه هم سن و سال‌هام داشتن دانشگاه شون تموم میکردن... دانشگاه ام نتونستم تمام کنم...فقط به خاطر مسائلی که بود..مادرم بی‌توجه بود و من باید توی اون اوضاع حواسم می‌بود...پشیمون نیستم....ولی اگه زمان برمیگشت...دیگه اون کارها رو انجام نمی‌دادم... وظیفه اش روی دوش من بود...چون میخواستم جای خالی مادر و برای خواهر برادرم کوچیکم پر کنم...اون موقع فکر میکردم هیچ چاره‌‌‌ای هم جز این ندارم...

راه اشتباه رفتم چون پیش خودم میگفتم مجبورم...به شوهرم بد کردم...چون میخواستم جایی و از زندگی خواهر برادرم پر کنم که وظیفه من نبود...رنجی و به سیاوش تحمیل کردم تا جای خالی پدر مادرم و توی زندگی خواهر برادرم پر کنم....

و اینقدر نادون بودم حتی فکر نمی‌کردم من هیچ حقی داشته باشم...و اصلا به خودم اجازه نمی‌دادم خواسته‌هام و بگم....

امروز ولی فرداد با این جمله اش تیر خلاص و بهم زد...تمام...

پ ن : دیگه واسه خانواده ام کاری و از روی ترحم انجام نمیدم...تا همین جا هم بیشتر از باید‌های قوانین زمین و فرازمینی انجام دادم

پ ن ۲ : تمام این متن و با گریه نوشتم

پ ن ۳: و تنها کاری که باید برای آرامش خودم توی ذهنم بکنم بخشش دیگرانه

و من بی تو چگونه نگیرد دلم
بازدید : 249
شنبه 18 مهر 1399 زمان : 12:38

*جراحت بخشی از زندگیست

*من باید یاد بگیریم که نسبت به نیازهام رفتار مسولانه‌‌‌ای داشته باشم

*بخشش حقیه که من به خودم میدم برای متوقف کردن درد‌های ناشی از حوادث غیر منصفانه

دیپلم نظام قدیم 1
برچسب ها
بازدید : 339
شنبه 18 مهر 1399 زمان : 6:38

*جراحت بخشی از زندگیست

*من باید یاد بگیریم که نسبت به نیازهام رفتار مسولانه‌‌‌ای داشته باشم

*بخشش حقیه که من به خودم میدم برای متوقف کردن درد‌های ناشی از حوادث غیر منصفانه

سی سوال پیش روی آینده
برچسب ها
بازدید : 291
جمعه 17 مهر 1399 زمان : 0:38

دیشب یه خواب آرامش بخش دیدم...

توی یه جمع خانوادگی بودیم و داشتیم فیلم می‌دیدم...من سیاوش و از پشت بغل کرده بودم و داشتم توی خواب فکر می‌کردم که چقدر عاشقشم و پیش خودم میگفتم دلم میخواد ماچ ماچش کنم ولی مثل اینکه یکم توی اون جمع موذب بودم...بعد پیش خودم گفتم شوهرته ببوسش این فکرای مزخرف چیه...بعد همون‌جوری که سیاوش تو دلم بود همون‌جوری ماچ ماچیش کردم و اونم همون‌جوری تو بغلم بود و فیلمش و میدید...بهترین لحظه‌ی زندگیم و تجربه کردم...

خدایا کمکم کن

خدایا مواظب سیاوش ام....خیلی خدایا...التماست میکنم...

852 دو طفلان مسلم (ع) اشـعار
بازدید : 284
جمعه 17 مهر 1399 زمان : 0:38

*جراحت بخشی از زندگیست

*من باید یاد بگیریم که نسبت به نیازهام رفتار مسولانه‌‌‌ای داشته باشم

*بخشش حقیه که من به خودم میدم برای متوقف کردن درد‌های ناشی از حوادث غیر منصفانه

852 دو طفلان مسلم (ع) اشـعار
برچسب ها

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی